یک نفر هست ...
کی چشمان نازنینت به این دل نوشته ها می افتد و سطر به سطر این پریشان حالی را می خوانی نمیدانم اما این را میدانم که قلبت اگر خون خسته ی مرا به تپش نشسته باید دستهایت پل مهربانی باشند و چشمانت مامن احساس! این روزها تلخی ماجرای زلزله ی آذربایجان شرقی ، چهار سوی جغرافیای دلم را به لرزه نشانده ! و کودکانه ترین شادی های در آوار مانده ی ورزقان سکوتم را به تکامل رسانده !... اینک سرنوشتن دارم که پسینگاه بی پروانه ی خیالی دور ملال آور ترین کلماتش را به جانم ریخته... اینک سر نوشتن دارم که شقایقها ی آبادیِ بی ترانه یِ بودن ،می خوانندم به گریستن و دوباره در هیجانی از امید زیستن و زیستن و زیستن! اینک سر ...